چو بخت عرب بر عجم چیره شد همی بخت ساسانیان تیره شد
بر آمد ز شاهان جهان رو قفیز نهان شد زر و گشت پیدا پشیز
دگرگونه شد چرخ گردون بچهر ز آزادگان پاک ببرید مهر
به ایرانیان زار و گریان شدم ز ساسانیان نیز بریان شدم
دریغ آن سر و تاج و آن مهر وداد که خواهد شدن تخت شاهی بباد
کز این پس شکست آید از تازیان ستاره نگردد مگر بر زیان
چو با تخت منبر برابر شود همه نام بوبکر و عمر شود
تبه گردد این رنج های دراز نشیبی دراز است پیشش فراز
نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر ز اختر همه تازیان راست بهر
ز پیمان بگردند و ز راستی گرامی شود گژی و کاستی
رباید همی این از آن آن از این ز نفرین ندانند باز آفرین
نهانی بتر ز آشکارا شود دل مردمان سنگ خارا شود
شود بنده ی بی هنر شهریار نژاد و بزرگی نیاید بکار
به گیتی نماند کسی را وفا روان و زبان ها شود پر جفا
از ایران و از ترک و از تازیان نژادی پدید آید اند میان
نه دهقان همه ترک و تازی بود سخن ها بکردار بازی بود
نه جشن و نه رامش نه کوهر نه نام بکوشش زهر گونه سازند دام
بریزند خون از پی خواسته شود روز گار بد آراسته
زیان کسان از پی سود خویش بجویند و دین اندر آرند پیش
ز پیشی و بیشی ندارند هوش خورش نان کشکین و پشمینه پوش
چو بسیار از این داستان بگذرد کسی سوی آزادگان ننگرد
در جای دیگر فردوسی در نامه ای از زبان پور هرمزد شاه به سعد وقاص :
یکی نامه ای بر حریر سفید نوشتند و پر بیم و چندی امید
بعنوان بر از پور هرمزد شاه جهان پهلوان رستم کینه خواه
سوی سعد وقاص جویند جنگ پر از رای و پر دانش و پر درنگ
بمن باز گوی آنکه شاه تو کیست چه مردی و آیین و راه تو چیست
بگرد که جوئی همی دستگاه برهنه سپهبد برهنه سپاه
به نانی تو سیری و هم گرسنه نه پیل و نه تخت و نه بار و بنه
زشیر شتر خوردن و سوسمار عرب را به جایی رسیده ست کار
که فر کیانی کند آرزو تفو بر تو ای چرخ گردون تفو
شما را به دیده درون شرم نیست ز راه خرد مهر و آزرم نیست
بدین چهر و این مهر و این راه و خوی همی تخت و تاج آیدت آرزوی
جهان گر باندازه جوئی همی سخن بر گزافه نگوئی همی
سخنگوی مردی بر ما فرست جهاندیده و گرد دانا فرست
بدان تا بگوید که رای تو چیست به تخت کیان رهنمای تو کیست
فردوسی بزرگ